حماسه و مقاومت
آخرين نماز
اتومبيل ارتشي وارد اردوگاه شد. مقابل ساختمان بلند و سنگي نگه داشت. دو سرباز با صورتهاي پوشيده كه زيربغل سيد را گرفته بودند، او را كشان كشان به داخل ساختمان بردند. چشمانش بسته بود. صداي چك چك قطرات آب و فريادهاي مردان زير شكنجه بر دل سيد مينشست و وجودش را آزار ميداد، از صداي بسته شدن در كه در پشت سرش آن را شنيد، احساس كرد كه وارد اتاق اصلي شده. او را روي صندلي نشاندند. پارچه دور سرش را باز كردند. آرام چشمانش را باز كرد. نور شديد چراغ همچون تيرهاي برنده، چشمانش را آزار داد. دستانش را در مقابل چشمانش قرار داد. نور شديد چراغ كم شد.
چهره شخصي با سري طاس كه بر روي ميز چوبي نشسته بود، از پشت نور چراغ نمايان شد. بسته سيگارش را از داخل جيب پيراهنش خارج كرد. يك نخ سيگار را از داخل بسته بيرون كشيد و روي لبهايش گذاشت. شعله فندك طلايي رنگش را به سيگار نزديك كرد و آرام دود سياهي از درون دهانش بيرون جهيد.
ابروهايش را جمع كرد. خشم بر چهرهاش نشست. از روي ميز بلند شد. كنار سيد ايستاد. اندامش را برانداز كرد. انگار از ديدن سيد خوشحال بود. خندهاي بلند كرد و به خودش آفرين گفت. تو جاسوس تازه كاري ، بايد مثل كلاغ باشي، هم دروغ بگي و هم راست. سرش را انداخته بود پايين، انگار نگاه كردن به چهره او را براي خود گناه دانسته بود. مرد كه از رفتار سيد به جوش آمده بود، با دستش سر حاجي را چرخانيد و به طرف خود كشاند. نگاهي به زخمهاي نشسته بر صورت سيد كرد و گفت : شما ايرانيها تروريست هستيد. همه دنيا ميدونند شما آدم كُشيد!
دوباره صداي خندههايش بلند شد ، سيد سرش را پايين انداخت. نگاهش را به كف اتاق دوخت… شعله سوزان آتش را به صورت سيد نزديك كرد. سرش را به عقب كشيد. صندلي شروع به چرخش كرد صداي خندههاي مرد و شعلههاي سوزان آتش همچون امواج پرتلاطم دريا وجودش را تكان داد. چشمانش را آرام بست.
انگار در داخل گودالي افتاده بود. خودش را بيرون كشيد. سرش را بلند كرد. خود را در صحراي شن ديد. صداي نره اسبي را از پشت شنيد، برگشت سواري را ديد كه شمشير بر دست داشت، با لحني فرياد كنان پرسيد : كيستي … ؟
ادامه مطلب.....